سفر به روسیه هیچوقت توی برنامههام نبود. نه بهخاطر سرمای هواش تو زمستون، نه زبان غریبهش، نه حتی تاریخ پیچیده و پر از سایهاش. راستش رو بخوای، من هیچوقت دلیلی برای رفتن به روسیه نداشتم.
تا اینکه… اسم آناستازیا اومد وسط.
همهچیز از یک کنجکاوی ساده شروع شد، اما هیچوقت فکر نمیکردم سفری که قرار نبود اتفاق بیفته، سرنوشتم رو اینطور تغییر بده. سنپترزبورگ برای من فقط یک مقصد گردشگری نبود؛ تبدیل شد به دروازهای به ناشناختهها، جایی که گذشته و حال در هم گره خورده بودن.
اون شب لعنتی، مثل هر شب دیگه، پشت میز آشپزخونه نشسته بودم، لیوان چای نیمهخنک کنار دستم، و گوشی تو دستم. داشتم تو بلاگ الی گشت میچرخیدم، دنبال یه مقصد معمولی برای یه فرار کوتاه از روزمرگی.
تا چشمم افتاد به تیتر عجیبی:
«راز ناپدید شدن آناستازیا رومانوف – آیا او واقعاً زنده موند؟»
اسمش توی ذهنم حک شده بود و بیرون نمیرفت. آناستازیا. دختر آخرین تزار روسیه، نیکلای دوم.
طبق تاریخ رسمی، همهی خانوادهی رومانوف توی سال ۱۹۱۸ اعدام شدن. اما همیشه یه زمزمههایی بود، یه شایعههایی، که میگفت آناستازیا زنده مونده، فرار کرده، پنهون شده…
و من نمیدونم چرا اون شب، برای اولین بار، این افسانه جدی به نظرم اومد. یه چیزی تو وجودم قلقلکم میداد. یه صدای ضعیف که میگفت:
«برو دنبالش.»
شب بعد، یه ایمیل برام اومد. فرستنده: ناشناس.
متنش فقط یه جمله بود:
«اگر واقعاً میخوای بدونی آناستازیا چه سرنوشتی داشت، بیا سنت پترزبورگ – ۱۳ ژوئن، ساعت ۷ شب، ایستگاه مترو Admiralteyskaya.»
معقول نبود. احتمالاً یه شوخی اینترنتی یا یه تله فیشینگ. ولی حس درونم، همون حسی که با خوندن اسم آناستازیا بیدار شده بود، نمیذاشت بیخیال بشم.
دو روز بعد، بلیط هواپیما دستم بود. تور روسیه رو رزرو کرده بودم. مقصد: سنت پترزبورگ.
همهچیز از اون ایستگاه شروع شد.
Admiralteyskaya همونقدر شلوغ و بیروح بود که هر ایستگاه متروی دیگه. ولی درست رأس ساعت، یه دختر با شنل خاکستری، درست مثل یه سایه، نزدیک شد.
هیچ حرفی نزد. فقط یه تکه کاغذ توی دستم گذاشت و ناپدید شد. نه سلام، نه نگاه. فقط رفت…
روی کاغذ، فقط یه آدرس بود.
یه کوچهی باریک و فراموششده در نزدیکی کاخ زمستانی… Malaya Morskaya، جایی که حتی تو نقشههای گوگل هم پیدا نمیکردی. ولی رفتم.
کوچه ساکت بود، پر از مه. تهش، یه در نیمهباز فلزی منو صدا میزد. وارد شدم.
اونجا، روی یه میز چوبی قدیمی، یه دفترچهی چرمی خاکخورده منتظر بود. وقتی بازش کردم، دستخطی ظریف توجهم رو جلب کرد:
Анастасия Николаевна.
دلم ریخت. صفحات پر بود از یادداشتهایی از فرار، از تعقیب، از خیانت. از یک نفر که باعث شده دنیا فکر کنه مرده.
و بعد، صدایی آروم تو گوشم پیچید:
«دیگه خیلی نزدیک شدی… برگرد، تا دیر نشده.»
سردم شد، ولی عقب نکشیدم. دفترچه رو بستم، گذاشتم توی کولهام و راه افتادم.
ولی اون شب، فقط شروع ماجرا بود.
صبح فردا، توی هتل، زیر در اتاقم یه پاکت منتظرم بود.
داخلش یه عکس قدیمی سیاهوسفید بود. دختری با لباس سلطنتی، چهرهای نجیب، نگاهی نافذ.
چیزی توی چشماش آشنا بود.
همون دختر شنل خاکستری.
پشت عکس نوشته شده بود:
«برخی زنده میمونن تا داستان رو کامل کنن.»
از اون لحظه، سفر من از یه ماجراجویی توریستی، تبدیل شد به شکار یک راز.
روسیه رو گشتم.
کاخ زمستانی، موزهی ارمیتاژ، تونلهای زیرزمینی. هرجا میرفتم، یه نشونه بود.
یه برگهی لای کتاب، یه زمزمهی بینام، یه کارتپستال قدیمی.
داشتم به این نتیجه میرسیدم که آناستازیا فقط یه اسم توی کتاب تاریخ نیست.
اون یه رمز بود. رمزی برای کشف یه روسیهی پنهان. روسیهای که تو هیچ تور و نقشهای نشونت نمیدن.
حالا میدونم چرا اون ایمیل برای من اومده بود. چون بعضیها باید خودشون دنبال حقیقت برن.
نه برای اینکه ثابت کنن کسی زنده مونده، بلکه برای اینکه نشون بدن بعضی افسانهها هیچوقت نمیمیرن.
از اون روز، دیگه سنتپترزبورگ برای من فقط یه شهر نبود.
هر خیابونش، هر پلهی مترو، هر کاشی قدیمی یه داستان میگفت.
حالا نوبت توئه.
اگه اهل ماجراجوییای،
اگه دلت میخواد چیزی بیشتر از یه سفر معمولی رو تجربه کنی،
اگه فکر میکنی ممکنه هنوز هم صدایی از گذشته با تو حرف بزنه…
یه بلیط بگیر. با تور روسیه الی گشت بیا اینجا!
شاید این بار،
رد پای آناستازیا رو تو پیدا کنی…!